مدافع چادر مادر سادات

  • خانه 

حکایتی عبرت آموز

30 آبان 1396 توسط رقيه جليز

حکایتی عبرت آموز :

سخن آخر رابا حکايتي از يک حيوان به پايان مي رسانیم : شخصي که سالها براي تحصيل در فرانسه بسر مي ببرد ، تعريف نمود : من در شهر پاريس خانه اي را اجاره کرده بودم و سگي داشتم که از خانه پاسباني مي کرد . يک شب در بازگشت به خانه تأخير داشتم . هوا نيز سرد بود . ناچار شدم پالتوي خود را بر روي سر خود بکشم و سر و صورت و گوشهايم را با آن بپوشانم . کف دستهايم را نيز پوشاندم و بر روي صورتم گذاردم و به جز چشمانم براي ديدن مسير چيزي نمايان نبود . هنگامي که مي خواستم قفل درب خانه را باز کنم ، سگ به من با اين شکل نا مأنوس ظاهري نگاه کرد و مرا نشناخت و به سمت من هجوم آورد و پالتوي مرا گرفت . من نيز فوراً پالتوي خود را در آوردم و صورتم را نمايان ساختم و او را صدا زدم . نا گاه مرا شناخت و از روي حيا و شرمساري به گوشه اي از کوچه بازگشت . در خانه را باز کردم ؛ ولي سگ علي رغم پافشاري و اصرار من ، وارد خانه نشد . من نيز درب خانه را بستم و خوابيدم . هنگام صبح در جستجوي سگ درب خانه را گشودم ، ديدم سگ مرده است (۹۳) نتیجه ی این داستان آن است که ما بندگان گنهکار ، به اندازة ذره اي از حياء اين حيوان ، از خداي خويش شرم نمی کنیم و این جای بسی تأسف دارد.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدافع چادر مادر سادات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس