حکایتی عبرت آموز
حکایتی عبرت آموز :
سخن آخر رابا حکايتي از يک حيوان به پايان مي رسانیم : شخصي که سالها براي تحصيل در فرانسه بسر مي ببرد ، تعريف نمود : من در شهر پاريس خانه اي را اجاره کرده بودم و سگي داشتم که از خانه پاسباني مي کرد . يک شب در بازگشت به خانه تأخير داشتم . هوا نيز سرد بود . ناچار شدم پالتوي خود را بر روي سر خود بکشم و سر و صورت و گوشهايم را با آن بپوشانم . کف دستهايم را نيز پوشاندم و بر روي صورتم گذاردم و به جز چشمانم براي ديدن مسير چيزي نمايان نبود . هنگامي که مي خواستم قفل درب خانه را باز کنم ، سگ به من با اين شکل نا مأنوس ظاهري نگاه کرد و مرا نشناخت و به سمت من هجوم آورد و پالتوي مرا گرفت . من نيز فوراً پالتوي خود را در آوردم و صورتم را نمايان ساختم و او را صدا زدم . نا گاه مرا شناخت و از روي حيا و شرمساري به گوشه اي از کوچه بازگشت . در خانه را باز کردم ؛ ولي سگ علي رغم پافشاري و اصرار من ، وارد خانه نشد . من نيز درب خانه را بستم و خوابيدم . هنگام صبح در جستجوي سگ درب خانه را گشودم ، ديدم سگ مرده است (۹۳) نتیجه ی این داستان آن است که ما بندگان گنهکار ، به اندازة ذره اي از حياء اين حيوان ، از خداي خويش شرم نمی کنیم و این جای بسی تأسف دارد.